آمد دوش مه که تا سجده برد به پ

ساخت وبلاگ
آمد دوش مه که تا سجده برد به پیش تو غیرت عاشقان تو نعره زنان که رو میا خوش بخرام بر زمین تا شکفند جان ها تا که ملک فروکند سر ز دریچه سما چونک شوی ز روی تو برق جهنده هر دلی دست به چشم برنهد از پی حفظ دیده ها هر چه بیافت باغ دل از طرب و شکفتگی از دی این فراق شد حاصل او همه هبا زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان کی برسد بهار تو تا بنماییش نما بر سر کوی تو دلم زار نزار خفت دی کرد خیال تو گذر دید بدان صفت ورا گفت چگونه ای از این عارضه گران بگو کز تنکی ز دیده ها رفت تن تو در خفا گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن صحت یافت این دلم یا رب تش دهی جزا 48 ماه درست را ببین کو بشکست خواب ما تافت ز چرخ هفتمین در وطن خراب ما خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما جمله ره چکیده خون از سر تیغ عشق او جمله کو گرفته بو از جگر کباب ما شکر باکرانه را شکر بی کرانه گفت غره شدی به ذوق خود بشنو این جواب ما روترشی چرا مگر صاف نبد شراب تو از پی امتحان بخور یک قدح از شراب ما تا چه شوند عاشقان روز وصال ای خدا چونک ز هم بشد جهان از بت بانقاب ما از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما 49 با تو حیات و زندگی بی تو فنا و مردنا زانک تو آفتابی و بی تو بود فسردنا خلق بر این بساط ها بر کف تو چو مهره ای هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا گفت دمم چه می دهی دم به تو من سپرده ام من ز تو بی خبر نیم در دم دم سپردنا پیش به سجده می شدم پست خمیده چون شتر خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا بین که چه خواهی کردنا بین که چه خواهی کردنا گردن دراز کرده ای پنبه بخواهی خوردنا 50 ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا بر من خسته کرده ای روی گران چرا چرا بر دل من که جای تست کارگه وفای تست هر نفسی همی زنی زخم سنان چرا چرا گوهر نو به گوهری برد سبق ز مشتری جان و جهان همی بری جان و جهان چرا چرا چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چرا مهر تو جان نهان بود مهر تو بی نشان بود در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا گفت که جان جان منم دیدن جان طمع مکن ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل بس دودلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا 51 گر تو ملولی ای پدر جانب یار من بیا تا که بهار جان ها تازه کند دل تو را بوی سلام یار من لخلخه بهار من باغ و گل و ثمار من آرد سوی جان صبا مستی و طرفه مستیی هستی و طرفه هستیی ملک و درازدستیی نعره زنان که الصلا پای بکوب و دست زن دست در آن دو شست زن پیش دو نرگس خوشش کشته نگر دل مرا زنده به عشق سرکشم بینی جان چرا کشم پهلوی یار خود خوشم یاوه چرا روم چرا جان چو سوی وطن رود آب به جوی من رود تا سوی گولخن رود طبع خسیس ژاژخا دیدن خسرو زمن شعشعه عقار من سخت خوش است این وطن می نروم از این سرا جان طرب پرست ما عقل خراب مست ما ساغر جان به دست ما سخت خوش است ای خدا هوش برفت گو برو جایزه گو بشو گرو روز شدشت گو بشو بی شب و روز تو بیا
داستان...
ما را در سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aysan reshtebargh10158 بازدید : 424 تاريخ : دوشنبه 30 ارديبهشت 1392 ساعت: 2:54